چراگاه متن

Baset Zraati Baset Zraati Baset Zraati · 1403/03/29 17:13 · خواندن 1 دقیقه

از 'نوشته جات ام' منزجر میشم نه همانطور که پیش تر سبزیجات توی غذا منزجرم میکرد.انزجار از صدای پرمدعایی که جهل اش را می موید بر صفحه ی باد ،دود رنگین کمان یِ تکه پاره و از هم گسیخته ی اوهام گوشت و هوا ،چه صدای دلنشینی دارد .. گمانم پرت و پلا میبافم .
 

"گفتن" از سکوت فرار میکند و عجبا که بدان در میغلطد ،با چیزی دشمن باش و انوقت میبینی چطور سریع و تمیز به سویش کشیده میشوی و به سویت می آید ،کششِ تو بدان ،او را به سمت ات میکشد ،ولی تو انجا نیستی ؛محفظه ، خالی است ،حتی خالی از تقلای کوانتمی محتمل.
چندی پیامبر شدم یا پستچی ،حالا فیلسوفم،توی دنیای ذهن خودم سرگرمم با خودارضایی و شرط بازی و عادت و انتظار ...بیش‌از این ها مشغولم .
دل مشغول دنیاسازی ،خلق جهان های متقاطع ،موازی ،با ابعاد بی انتها .
می لغزد به بالای کوه و از انجا سراشیبی را صعود کنان می گامد ،به کندی شتاب یک سیاره ی نزدیک به ستاره اش ،انجا که فقط جنبشِ آتش° حق حیات دارد .
زدم زیر گریه..نه نزدم..گریه را نوزش کردم ،خندید.
و گزاره نماهایی از این دست که نامرسوم اند و ربط بین شان تونل میزند به گسست ،انفصال های خشن...یاللا بزرگ شو .وظیفه ات را گردن بگیر غلت بزن توی گه .لاشه ی متعفن ارواح نادرگذشته ی باستانی هنوز از سوراخ دهان و دماغ و گوش و چشم وارد میشوند و روی کلاف اعصاب بندبازی میکنند .این چنین مرتعش میشود اندام های ناپیدای کابوسی که با هم میبینیم در خواب های 'دست جمعی'.